معنی عزیز شمردن

حل جدول

فارسی به انگلیسی

عزیز شمردن‌

Cherish, Treasure

لغت نامه دهخدا

گرامی شمردن

گرامی شمردن. [گ ِ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) عزیز شمردن. عزیز داشتن.


عزیز

عزیز. [ع َ] (اِخ) ابن فضل بن فضاله، مکنی به ابوالاشعث. رجوع به ابوالاشعث (عزیز...) شود.

عزیز. [ع َ] (ع ص) ارجمند. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المصادر زوزنی). ارجمند وبزرگوار و خطیر. (زمخشری). شریف و بزرگوار و باعزت. (از ناظم الاطباء). گرانمایه و محترم. (از فرهنگ فارسی معین). منیع. گران. ج، عِزاز، أعزّه، أعزّاء، عِزازه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم از این پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندرین خانه بسان نو بیوگ.
رودکی.
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیزاز ماندن دائم شود خوار.
دقیقی.
بدینار و دیبا و اسب و کنیز
مکن خوار ای پور جان عزیز.
فردوسی.
دو شهزاده بد نزد لهراسب نیز
که بودند هر دو چو جان عزیز.
فردوسی.
عزیزتر ز همه خلق یار نیک بود
بکارتر ز همه کار خدمت سلطان.
فرخی.
کشان کشان همی آورد هر کسی سوی او
مبارزان و عزیزان آن سپه را خوار.
فرخی.
عزیز نبودآنکس که تو عزیز کنی
زبهر آنکه عزیز تو زود گردد خوار
عزیز آنکس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
هیچ چیز عزیزتر از جان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 357). اکنون فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی ص 335).
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.
ناصرخسرو.
تو بی هنری چرا عزیزی
او بی گنهی چراست مضطر.
ناصرخسرو.
عزیز الهی به سعی بدخواه ذلیل نگردد. (اندرزنامه ٔ منسوب به خواجه نظام الملک).
زآن عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست.
مسعودسعد.
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر.
مسعودسعد.
چون فتح ز تیغ تو عزیز است برِ ملک
تیغ تو همه ساله عزیز است برِ فتح.
مسعودسعد.
اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه).
ای خدایت عزیز کرده ز خلق
بنده را هست میهمان عزیز.
انوری.
ای به تو دین عزیز و دنیا خوار
خوار شد هرکه ت او نخواست عزیز.
انوری.
عزیز باشد نوباوه هر کجا که رسد
شکوفه ٔ دل ما را چنان گرامی دار.
جمال الدین عبدالرزاق.
هر فروتر به بزرگی است عزیز
هر پیمبر به خدا محترم است.
خاقانی.
خواجه ای وعده ٔ نوالم داد
بر زبان عزیزتر مردی.
خاقانی.
مهجور هفت ماهه منم زآن دوهفته ماه
کز نیکوئی چو عید عزیز است منظرش.
خاقانی.
از تقریب و ترحیب بهره ای تمام یافت و مدتی عزیز و مکرم ملازم خدمت بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 340).
چون به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شدچیزلیز.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
در او فضل دیدند و عقل و تمیز
نهادند رختش به جائی عزیز.
سعدی.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
بگیتی درون ای به رخ نوبهار
عزیز است آنکس که زر کرد خوار.
ادیب (از امثال و حکم دهخدا).
منتطق، منیع؛ عزیز. || کمیاب و ناموجود. (منتهی الارب). قلیل و نادر که کمتر یافت شود. (از اقرب الموارد). کمیاب و نادر. (فرهنگ فارسی معین). بی همتا. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی). آنچه کمتر بدان دسترسی باشد. دشواریافت. دشواریاب. غریب. غریبه. طریف:
که بار نمک هست آنجا عزیز
بقیمت از آن به ندارند چیز.
فردوسی.
در نشابور دهی بود محمدآبادنام و به شادیاخ پیوسته وجائی عزیز است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 621).
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است.
خاقانی.
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم
جاندار عقل و عاقله ٔ جان شناسمش.
خاقانی.
مکن عمر ضایع به افسوس و حیف
که فرصت عزیز است و الوقت سیف.
سعدی.
|| گرامی و محبوب. (فرهنگ فارسی معین). مکرم. (اقرب الموارد). گرامی. (منتهی الارب). نازنین. نیازی: به نهادهای عزیزان و خداوندزاده ها که به قلعتهای سپنج بودندبه غزنین بازآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 544).
- عزیز بی جهت، در تداول عامه، کسی که خود را به غلط محبوب دیگران پندارد. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پندارد که مقبول خاطر دیگران است. آنکه برای خویشتن حرمتی و محبوبیتی نزد خلق تصور کند و نه چنان باشد: مثل گربه عزیز بی جهت. (امثال و حکم دهخدا).
- عزیز پدر و مادر، محبوب پدر و مادر. آنکه پدر و مادر، او را بسیار گرامی دارند.
- || به طنز حمالان را گویند، و تعبیریست که با آن منع از گرامی داشتن فرزندان و تحریض به سعی در تربیت و تعلیم آنان کنند. (امثال و حکم دهخدا).
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این بزیر پنبه دارد وآن بزیر دوکدان.
خاقانی.
- عزیز نازنین، عزیزدردانه. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ماده ٔ عزیزدردانه شود.
|| بزرگان صوفیان. مرشدان و رهبران تصوف:
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن.
خاقانی.
از عزیزان سؤال دل کردم
هیچ شافی جواب نشنیدم.
خاقانی.
الا ای که بر خاک ما بگذری
به خاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی.
سر نه که در راه عزیزان بود
بار گران است کشیدن به دوش.
سعدی.
|| (اِخ) صفتی از صفات باری تعالی. (منتهی الارب). از نامهای خداوندتعالی است و آن منیعی است که درک نگردد و مغلوب نشود و چیزی او را عاجز نکند و او را مانند نباشد. (از اقرب الموارد). نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء). یکی از اسماء حسنی.
- عزیزالانتقام، خداوند عالم که منتقم حقیقی است. (ناظم الاطباء).
- عزیز مقتدر،خداوند تبارک و تعالی. (ناظم الاطباء).
|| (ص) چیره. (منتهی الارب). قوی. (اقرب الموارد). غالب. پیروز: کذبوا بآیاتنا کلها فأخذناهم أخذ عزیز مقتدر (قرآن 42/54)، پس تمامی آیات ما را تکذیب کردند و آنها را گرفتیم گرفتن شخص غالب مقتدر. و لولا رهطک لرجمناک و ما أنت علینا بعزیز (قرآن 91/11)، و اگر قوم و جماعت تو نبودند، هرآینه تو را سنگسار میکردیم وتو بر ما غالب نیستی. و من یهد اﷲ فما له من مضل اءلیس اﷲ بعزیز ذی انتقام (قرآن 37/39)، و هر کس را خداوند هدایت کند او را گمراه کننده ای نباشد، آیا خداوند غالب و صاحب انتقام نیست ؟
پیل باشد عزیز پس همه کس
مغزش از آهنی بفرساید.
خاقانی.
عزیزی که هر کز درش سر بتافت
بهر در که شد هیچ عزت نیافت.
سعدی.
|| سخت. (ترجمان القرآن جرجانی): اًن یشاء یذهبکم ویأت بخلق جدید و ما ذلک علی اﷲ بعزیز (قرآن 16/35-17)، اگر بخواهد شما را از بین میبرد و خلقی تازه و جدید می آورد و آن بر خداوند سخت و دشوار نیست. || در علم حدیث، حدیثی است به روایت یکی از روات، که بروایت او دو یا سه کس منفرد شده باشند. (از نفائس الفنون ص 139). در تعریف آن بین محدثان اختلاف است، برخی را عقیده بر این است که آن حدیثی است که دویا سه تن روایت کنند، بدین ترتیب بین آن و بین مشهور، عموم من وجه است، چه مشهور آن است که بیش از دو تن روایت کرده باشند. و برخی گویند آن است که حداقل دوتن از دو تن روایت کرده باشند. و بعضی گویند عزیز آن حدیثی است که دو یا سه تن از کسی که عدالتش مورد اجماع باشد روایت کرده باشند و بدین ترتیب آن در عدد رجال و اشاعه پایین تر از مشهور میباشد، چه مشهور آن است که جماعتی که به حد تواتر نرسد آن را از کسی نقل کنند که عدالت او مورد اجماع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) پادشاه، از جهت غالب بودن وی بر اهل مملکتش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || لقب آنکه پادشاه مصر یا اسکندریه گردد. (منتهی الارب). لقب آنکه بر مصر و اسکندریه پادشاهی کند. (از اقرب الموارد). لقب پادشاه مصر، به زمانه ٔ قدیم وزیران مصر را عزیز لقب می بود. (غیاث اللغات). پادشاه مصر را گویند، و پیش از این وزیر مصر را می گفتند. (از آنندراج). لقب عام ملوک مصر. (آثار الباقیه).


شمردن

شمردن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص) شمار کردن. تعداد نمودن. حساب کردن. (ناظم الاطباء). حَسبان. حُسبان. عدد. شماردن. شمریدن. تعدیه. تعداد. تعداد کردن. احصاء. محاسبه. احتساب. (یادداشت مؤلف). حسب. حَسبان. حساب. حسابه. حسبه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حصر. (تاج المصادر بیهقی).عداد. عده. (دهار):
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.
فردوسی.
تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.
فردوسی.
نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی.
فردوسی.
به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه.
فردوسی.
که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
دانه ٔ ریگ در قعر آن بتوان شمرد. (کلیله و دمنه).
- اختر شمردن، ستاره شمردن:
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن:
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.
دهخدا.
- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن، سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن. او را سخت تحت نظر گرفتن. (از یادداشت مؤلف). مراقب اعمال کسی بودن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- برشمردن، شمردن. شمارش کردن.شماردن:
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست.
فردوسی.
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن. یکایک قصه کردن. (یادداشت مؤلف). شرح دادن:
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.
فردوسی.
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
بر ایشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید.
فردوسی.
در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را... همه با نام که برشمردن دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274).
به نزدیک یوسف شد و سجده کرد
بر او پوزش بیکران برشمرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
قتلهای ناحق که او [یزدجرد] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه).
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد.
نظامی.
- || دادن. بمجاز به او بخشیدن:
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد.
اسدی.
- ستاره شمردن، اختر شمردن:
چنان بینی از من کنون دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
رجوع به ترکیب اختر شمردن شود.
- شمرده شدن، محسوب شدن. بحساب آمدن:
اگر با خدای عزوجل چنانکه تو با سلطانی، بودمی از جمله صدیقان شمرده شدمی. (گلستان).
|| احتساب. به حساب رسیدن. محاسبه کردن. حساب کردن:
بگوید همه تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد، بمرد.
فردوسی.
من بنده ٔ مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر.
فرخی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی.
خاقانی.
- بر کسی شمردن، به حساب وی آوردن:
تیر و بهار دهر جفاپیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
بسیار شمرد بر تو گردون
آذار و دی و تموز و تشرین.
ناصرخسرو.
تو سالیانها خفتی وآنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- شمردن گردش اختران را، حساب کردن سیرستارگان و شناختن آن:
همی خواست کز آسمان بگذرد (کاووس)
همان گردش اختران بشمرد.
فردوسی.
|| محسوب داشتن. پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. دانستن. تقدیر کردن. انگاشتن. انگاردن. (یادداشت مؤلف):
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ.
فردوسی.
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد.
فردوسی.
چهارم کز او کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
وز آن پس همه رفته باید شمرد.
فردوسی.
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه ونقلش شمریم.
منوچهری.
چنان بود تیرش که زوبین وَران
شمردند هر تیر خشتی گران.
اسدی.
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگهای دگر نشمری.
اسدی.
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا.
ناصرخسرو.
از تشنگی و گرسنگی دارد راحت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر.
ناصرخسرو.
دند و ملک یک شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
ناصرخسرو.
چگونه آنرا سبب شفا شمرد. (کلیله و دمنه). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت، عاقل چگونه از آن سر باززند و آنرا خطری بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب.
مولوی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
- از چیزی شمردن، از آن چیز دانستن. جزء آن به حساب آوردن. در عداد آن دانستن:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم.
فرخی.
- بد شمردن، بد پنداشتن و پسند ناکردن. (ناظم الاطباء).
- به چیزی نشمردن، اهمیت ندادن. کوچک شمردن:
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد.
فردوسی.
- به مردم نشمردن، آدم حساب نکردن. کسی ندانستن. ارج و ارزی قائل نبودن:
ز برگ گیاهان کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
فرخی.
- به هیچ نشمردن،هیچ نگرفتن. هیچ فرض کردن. وقع و ارجی ننهادن. (یادداشت مؤلف).
- سهل شمردن، سهل انگاشتن. بی اهمیت گرفتن: اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری. (کلیله و دمنه).
- شمردن کسی را از گروهی یا کسانی، از آن گروه دانستن. جزو آن کسان بشمار آوردن. در عداد آنان دانستن. (یادداشت مؤلف):
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
ابوشکور.
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا مردم از بِخْردان نشمرد.
فردوسی.
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش ز آدمی.
فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
فردوسی.
به خواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را ز شاهان نباید شمرد.
فردوسی.
ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.
ناصرخسرو.
- غنیمت شمردن، غنیمت دانستن. فرصت شمردن. وقت و فرصت را از دست ندادن.
- فرصت شمردن، وقت مناسب را از دست ندادن و یافتن. (ناظم الاطباء).
- کسی را به چیزی شمردن، او را به حساب آوردن و محسوب داشتن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کسی را به کس نشمردن، اعتنا نکردن بدو. بی ارج و ارز انگاشتن وی را. (از یادداشت مؤلف):
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او مهتران را به کس.
فردوسی.
ز دیدار من گوی بیرون برد
از این انجمن کس به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترند
نگر تا کسی را به کس نشمرند.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
نباشد شگفت ار همه بنگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد.
فردوسی.
این پادشاه... چنان دانستی که هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب های «به مردم نشمردن » و «به هیچ نشمردن » شود.
|| گفتن. بازگفتن. بازگو کردن. سخن راندن. شرح دادن. نقل کردن. بر زبان راندن. بر زبان آوردن. (از یادداشت مؤلف):
بر ایشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد.
فردوسی.
ازآن شارسان شان بدل نگذرد
کس از یاد کردن سخن نشمرد.
فردوسی.
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی زشت بر روزبانان شمرد.
فردوسی.
درم برد و با هدیه ها نامه برد
سخنها بر شاه گیتی شمرد.
فردوسی.
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم.
فرخی.
درین هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
- از کسی برشمردن، بدیها و خوبیهای وی را بیان کردن و تعداد آنها را ذکر کردن:
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندان همی برشمردی تو زوی.
فردوسی.
- سخن بر کس شمردن، مو بمو برای وی بازگفتن:
کنون رنج در کار بهمن برم
گذشته سخن بر تو بر بشمرم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب «برشمردن » ذیل معنی دوم شود.
|| بد گفتن. سخنهای سرد گفتن. سخن ناملایم و درشت بر زبان راندن. (از یادداشت مؤلف). استهزاء. (فرهنگ لغات و لف).
- برشمردن کسی را، دشنام دادن بدو. بدگفتن. استهزاء کردن. (یادداشت مؤلف):
سوی خانه ٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد.
فردوسی.
وز آن پس خروشید سهراب گرد
همه شاه کاووس را برشمرد.
فردوسی.
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
|| لقب دادن. لقب کردن. ملقب داشتن. (یادداشت مؤلف):
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد.
فردوسی.
|| دادن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحویل دادن. بمجازدادن. (یادداشت مؤلف):
سراسر به نعمان منذر سپرد
جوانوی رفت و بدیشان شمرد.
فردوسی.
چو آخر به دشمن بباید سپرد
همه سربسر باد باید شمرد.
فردوسی.
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
ز گیتی دو بهره مر او را شمرد.
فردوسی.
- بازشمردن، دادن. تسلیم داشتن. (یادداشت مؤلف):
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بر او بازشمرد.
منوچهری.
|| شناختن: مردم شمر. ستاره شمر. (یادداشت مؤلف).
|| گذرانیدن. (یادداشت مؤلف):
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یک چند خورد و شمرد.
فردوسی.
زفرمان و پیمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد.
فردوسی.
چو بشمرد چندی بدین گونه شاه
گهی بزم و باده گه آرامگاه
وز آن پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه.
فردوسی.
- روز شمردن، روز گذراندن. روزگار سپری کردن:
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز بر آرزو بشمرد.
فردوسی.
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روز فرخ شمردم بدوی.
فردوسی.
ز خوبی و از مردمی کرده ام
به پاداش آن روز نشمرده ام.
فردوسی.
هم اکنون شتر زیر بار آورید
به بیهودگی روز را مشمرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اصطلاح حساب). عاد کردن. (یادداشت مؤلف): مشترک آن باشد که عددی ایشان را بشمرد 15، 25، 30که هم ایشان را بشمرد. (التفهیم). عدد اول کدام است ؟ این آن است که او را جز یکی نشمرد. (التفهیم).


خسیس شمردن

خسیس شمردن. [خ َ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) پست شمردن. حقیر شمردن. فرومایه شمردن. پست انگاشتن. رذل انگاشتن. (یادداشت بخط مؤلف).

فرهنگ فارسی هوشیار

گرامی شمردن

(مصدر) عزیز شمردن معزز داشتن.


وا شمردن

(مصدر) دوباره شمردن باز شمردن، شمردن چیزی را.

عربی به فارسی

عزیز

محبوب , عزیز , گرامی , پرارزش , کسی را عزیز خطاب کردن , گران کردن

فارسی به عربی

عزیز

حیوان الیف، عزیز

فرهنگ معین

شمردن

حساب کردن، به حساب آوردن. [خوانش: (ش مُ دَ) [په.] (مص م.) = شمریدن: ]

فارسی به آلمانی

شمردن

Angabe (f), Bericht (m), Konto, Rechnung (f), Aufnehmen, Beifügen, Einbeziehen, Einrechnen, Einschließen, Zielen

واژه پیشنهادی

شمردن

آماریدن

فرهنگ عمید

عزیز

شریف، گرامی، گران‌مایه، ارجمند، بزرگوار،
(اسم) [قدیمی] لقب هر‌یک از فرمانروایان مصر یا بزرگترین صاحب‌منصب دربار فرعون،
(اسم) خویشاوند بسیار نزدیک،
آنچه به سختی به دست می‌آید، کمیاب،
[قدیمی] نیرومند، قوی،
(اسم) (تصوف) پیر،
از نام‌های خداوند،
* عزیز داشتن: (مصدر متعدی) گرامی داشتن، ارجمند داشتن،
* عزیز کردن: (مصدر متعدی) گرامی کردن،

معادل ابجد

عزیز شمردن

688

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری